عشق یعنی رسیدن به انچه که می خواهی تقدیم به هیچ کس

 
 

می گریزم از تنهایی از سرنوشت از سرنوشتی که تمام رویاهای مرا نابود می کند می گریزم می گریزم نمی فهمند مرامی گریزم چون نمی بینند مرا نمی دانم شاید بمانم نابود می شوم به مانند گلدانی که هر هفته باید ابش داد اما نمی دهند هفته ای یک بار هفته ای یک بارلگد مالم می کنند هفته ای یک بار نابودم می کنند می گریزم اما به زودی باز می گردم

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گد از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتک سازند گبویم سوتک باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش واویک روز پی در پی دم گرمی خودش را سخت بقشارد بدین سان بشکند درمن سکوت مرگ برم را

شاعرم درد را قهمیده ام.... ناله شب گرد را فهمیده ام ..... در خزان صدایت ای نازنینم ....شعله ی زرد را فهمیده ام.....در زمستان با حظئر گرم تو....دستهای سرد را فهمیده ام....میشوم با قطره ی اشکت سبک....شاعرم من درد را فهمیده ام....

شانه هایت تکیه گاه قربت خاکسترم کن تا قدری در پناه وجودت بیاسایم

در تنهایم نشسته ام و قلم در دست گرفته ام با روح سرگردان و پریشانم برای تو می نویسم هد چند نشانیت را نمی دانم . ای ستاره ی روشنی شبها گرما بخش روزهای سرد بی پناهی بیا بیا وچهره ی نو رانیت را بر من بنما و به دلم نور امید بده.

 

 

مذهب عشق بسوزد که چنین خوارم کرد

 

بلبلی آزاده بودم که چنین خوارم کرد

 

پروانه به دور عشق گردید و پرش سوخت

 

من به دور عشق گردیدم جگرم سوخت

 

طعنه بر خواری من ای گل بی خوار مزن

 

من به پای تو نشستم که چنین خوار شدم

 

شب بود,شمع بود, من بودم و تو

شب رفت,شمع سوخت,من بودم و تو

 

 

 

خدانگهدار عزیزم

 

 
 

میگن آسمان هفت طبقه است . طبقه اول ناسوت ( این دنیا ) طبقه دوم لاهوت , طبقه سوم 

 

ملکوت , طبقه چهارم ... , طبقه پنجم ... طبقه ششم ... و طبقه هفتم جبروت .

 

طبقه اخر که جبروت هست فقط مال خداست . میگن فرشته هام اونجارو ندیدن . فقط حضرت

 

 محمد و حضرت مولانا اونجا رفتن .

 

من وقتی مردم رفتم اون دنیا یه راست منو بی هیچ چون و چرا و بی هیچ سئوال جوابی میبرن

 

آسمان هفتم . وقتی وارد میشم یه جای خیلی بزرگ و خیلی قشنگ و رویایی هست . همه جا

 

طلایی وهمه جا اینجوری دیلینگ دیلینگ برق میزنه . بعد خدا رو میبینم جلو روم رو یه تخت

 

سلطنتی بزرگ و خیلی قشنگ نشسته . خدا خیلی بزرگه ...

 

وقتی از در وارد میشم و خدا رو می بینم سرم رو میاندازم پائین . از خجالت . گناهی نکردم

 

که خجالت بکشم . فقط از بزرگیش و از اینکه منو افریده خجالت میکشم . از اینکه چقدر در

 

 مقابلش کوچیکم .

 

بعضی وقتام نگاهش میکنم . اونم به من نگاه می کنه . یه نگاه متفکرانه . نگاهی که توش هزار

 

 تا حرف هست . باز سرم رو میاندازم پائین . که بعد یهو صدام میکنه : لادن ...

 

سرمو که بلند میکنم میبینم دستاشو باز کرده به طرفم ...

 

منم بدو بدو میدوم از تختش بالا میرم میپرم تو بغلش اونوقت های های میزنم زیر گریه .

 

خیلی دوسش دارم .

امیدوارم خوشتون نیاد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد